تفاوت سوفسطیگرایی با فلسفههای یونان قدیم
زیر نظر استاد دکتر حسینی شاهرودی
1- تفاوت در موضوع: موضوع فلسفههای گذشته یونان بیشتر عالم خارج از ذهن انسان بود و به عالم ذهن کاری نداشتند. سوفسطاییان بحث را از عالم خارج، یعنی عالم اکبر به عالم ذهن، یعنی عالم اصغر آوردند. بنابراین آنها بحث را از عین به ذهن کشاندند.
این حزم مینویسد: « سوفسطائیه گروهی هستند که حقایق را باطل می شمارند و آنان بر سه گروهند، گروهی آنها را انکار کرده، و گروهی در آنها شک کردهاند و گروه سوم به نسبیت گرویدهاند: یک شیء هم حق و هم باطل است حق است در نزد کسی که آنرا حق میداند و باطل است در نزد کسی که آنرا باطل میشمارد.»
2- تفاوت در روش: فلسفه های گذشته، بیشتر قیاس و استنتاجی بودند و با بیان اصل کلی پدیدارهای جزئی را نیز تبیین می کردند و از مجموع امور مربوط به نظریههای مختلف، نتیجه میگرفتند که حصول معرفت یقینی ناممکن است.
3- تفاوت در غایت: غایت نگرش سوفسطایی غیر از غایت فلسفه های گذشته بود آنها از نتایج عملی که به واسطه تجربه و استقرا کسب کرده بودند، در پی اثبات قواعد عینیِ مبتنی بر حقیقت نبودند. اما فلسفههای قبل از آن درصدد یافتن حقیقت عینی جهان بودند
مدعای سوفسطایی
ادعای سوفسطائیان دارای سه قسمت است:
چیزی در خارج از ذهن انسان وجود ندارد.
اگر چیزی هم در خارج از ذهن انسانها وجود داشته باشد، قابل شناخت نیست.
اگر آن چه در خارج از ذهن است، قابل شناخت باشد، هرگز قابل شناساندن به دیگران نیست.
قسم اول ادعای سوفسطی
هیچ سوفسطایی منکر وجود مطلق نیست، هم چنین معتقد نیست که هیچ چیزی وجود نداشته باشد بلکه دست کم وجود خودش را میپذیرد و پس از آن میگوید که چیزی ورای من وجود ندارداو معتقد است که آن چه را من در خارج از ذهن خود موجود میدانم، در واقع، ساختة ذهن خودم است.
تا اوایل قرن بیستم بطلان این ادعا را به صورت یک اصل موضوعی پذیرفته بودند و تنها استدلالی که برای اثبات بطلان این ادعا ذکر میکردند سخن شیخالرئیس ابوعلی سینا بود که میگفت: اگر آدمی را با چوب بزنی خواهد گفت: یکی از مجعولات ذهنیاش این است که که چوبی در دست کسی وجود دارد که بر سر او میکوبد. مجعول ذهنی دیگرش این است که او احساس درد میکند. به هر حال فلاسفه بطلان این ادعا را بدیهی میدانستند.
استدلال جرج ادواردمور
در قرن بیستم جرج ادوارد مور فیلسوف انگلیسی که دارای شهرت زیادی در فلسفه اخلاق است، تلاش کرد که برای بطلان این ادعا «چیزی ورای من و ذهنیاتم وجود ندارد» دلیلی اقامه کند. او چنین استدلال میکرد:
اگر کسی بگوید ورای ذهنم چیزی وجود ندارد، این سخن یک ادعا است که باید آن را اثبات کرد و برای اثبات این مطلب باید ملاک وجود داشتن در ورای ذهن را تبیین کند و تعیین کند چه ملاکی باید وجود داشته باشد تا بتوانیم آن را ورای ذهن بدانیم یا ندانیم و در نتیجه بگوییم که چون شیئی این ملاک را ندارد، واقعیت ندارد؛
قسم دوم ادعای سوفسطی
بخش دوم ادعای سوفسطاییان، عبارت بود از این که اگر چیزی هم در عالم خارج و ورای ذهن انسان، وجود داشته باشد، شناختپذیر نخواهد بود، چون منشأ شناخت حس است و حس هم خطا میکند. بنابراین، در این بخش از ادعا دو گزاره وجود دارد:
1- شناخت به واسطه حس است، یا با حس آغاز میشود.
2- حس خطا میکند
گزاره اول مورد قبول است، چون شناخت و معرفت با تصورات حسی شروع میشود. اما دربارة گزاره دوم یعنی خطاپذیری حس، دو نظریه وجود دارد:
1- نظریه ارسطو: ارسطو معتقد است که حس خطا نمیکند بلکه این ما هستیم که در حکم کردن خطا میکنیم و حکم کار حس نیست
2- حس خطا میکند و خطا هم به دو شکل قابل تصویر است: خطای ساختاری، یا خطای عارضی، به این معنا که حس دائماً خطا نمیکند، بلکه گاهی خطا میکند و گاهی هم در راه صواب است مانند ساعت که برای تعیین زمان است، اما ممکن است گاهی زمان را نادرست نشان دهد که این خطا عارضی است. اما اگر خطای حس را خطای ساختاری بدانیم معنایش این است که گاهی زمان را نادرست نشان دهد که این خطا عارضی است. اما اگر خطای حس را خطای ساختاری بدانیم معنایش این خواهد بود که حس دائماً خطا می کند، اما این خطا نظاممند است، به طوری که مستلزم اختلال در نظام زندگی بشر نیست. سوفسطاییان برای اثبات ادعای خود باید قائل به خطای ساختاری حس شوند.
قسم سوم سوفسطی
بخش سوم از ادعای سوفسطاییان این بود که اگر ما بتوانیم ورای ذهن خود را بشناسیم، اما نخواهیم توانست آنها را به دیگران بشناسانیم یا به اعتقاد آنها تنها راه انتقال اطلاعات، الفاظ و زبانهای موجود است و چون دارای محدودیتهای فراوانی هستند، بنابراین انتقال اطلاعات امکانناپذیر است.
پروتاگوراس:
پروتاگوراس(420-490ق.م) در آبدار به دنیا آمد. او در سن سیسالگی به سوفسطاییگری یا آموزگاری دورهگری روی آورد، با پریکلس و اوریپید دوست بود. او معلمی بود که در مسائل تعلیم و تربیت تلاش میکرد. او در این باب میگوید: «تعلیم، مستلزم استعداد و تمرین است، ما باید از آغاز جوانی شروع به آموختن کنیم. نظر بدون عمل و عمل بدون نظر هیچ کدام سودمند نیستند» او چهل سال به تدریس مشغول بود و در این مدت دهها کتاب نوشت. از جملة این کتابها دو رساله در باب «نخستین» و «خدایان» است که وی به رشته تحریر درآورد. آتنیها او را درسن هفتادسالگی به دلیل سخنانش درباره خدایان محاکمه و به اعدام محکوم کردند. او در این باره گفته بود که: «درباره خدایان برایم امکانپذیر نیست که بدانم آیا آنها وجود دارند یا نه، در این مسیر موانع فراوانی بر سرراه شناخت من وجود دارد که یا ناشی از کوتاهی عمر بشر است یا ناشی از پیچیدگی موضوع که موجب شده است، ندانم خدایان وجود دارند یانه» پروتاگوراس برای فرار از اعدام، با قایقی گریخت، اما کشتیهای جنگی آتنیها او را تعقیب کردند و سرانجام در کرانههای سیسیل غرق شد، تمام کتابهایش را از خانهها جمعآوری کردند و در میدان شهر سوزاندند.
شکاکیت پروتاگوراس:
تمام فلسفه پروتاگوراس در این جملات معروفش خلاصه میشود: «انسان معیار همه چیز است، هم معیار هستی هر آن چه هست ، آن چنان که هست، و هم معیار نیستی هر آن چه نیست، آن چنان که نیست»
در این سخن پروتاگوراس دو کلمة مبهم وجود دارد و آن (انسان) و (همه آن چه) است . آیا مراد از (انسان) فرد انسان است یا نوع انسان؟ و نیز آیا مراد از ( هر آن چه)، فقط اشیای محسوسند یا ارزشها را نیز دربرمیگیرد؛ یعنی آیا انسان معیار وجود و عدم اشیای محسوس است یا معیار ارزش ها نیز هست؟ آیا حسن و قبح اشیاء را انسان تعیین میکند؟ آیا انسان معیار خوب یا بد بودن عدات، ظلم و.. است؟
افلاطون در تئتتوس سخن پروتاگوراس را که گفته است: «انسان معیار همه چیز است» بررسی کرده است او میگوید: مراد از «انسان» یقیناً فرد انسان است نه نوع انسان. وقتی باد میوزد ممکن که یکی از ما احساس سرما کنیم و دیگری چنین احساسی را نداشته باشد، یا فقط اندکی احساس خنکی داشته باشد و دیگری کاملاً احساس سرما کند.
پروتاگوراس در پاسخ به این اشکال که گزارههای هندسی برای همه یکسانند، میگفت که خطوط، دوایر و اشکال هندسی، واقعیت عینی و حارجی ندارند.
اما خود افلاطون در رساله پروتاگوراس غیر از این مطلب را اظهار داشته است. افلاطون در این رساله گفته است که الزامی وجود ندارد، آن چه را درباره متعلقات ادراک حسی درست میدانیم درباره ارزشهای اخلاقی هم صادق بدانیم، یعنی اگر درباره متعلقات حسی تفسیری فردی را پذیرفتیم، باید در مورد ارزشها و احکام اخلاقی نپذیریم، نسبت به متعلّقات ادراک حسی نیز نباید آن را بپذیریم.
به هرحال سخن افلاطون در تئتتوس با سخنش در رساله پروتاگوراس قابل جمع نیست و باید یکی را بپذیریم، حال کدام یک را میتوان پذیرفت؟
اولاً معلوم نیست که مراد پروتاگوراس از « همه اشیا» ارزش های اخلاقی را هم شامل میشود. ثانیاً، متعلقات حسی کلی نیستند، بنابراین، متعلق معرفت حقیقی و کلی قرار نمیگیرند. اما ارزشهای اخلاقی به نوعی از کلیّت برخوردارند و میتوانند متعلق معرفت حقیقی واقع شوند. افلاطون معتقد است که معرفت حقیقی و یقینی تنها دربارة امور غیرمحسوس معنا دارد. بنابراین نمیتوان گفت که درک حسی و درک ارزشها تابع حکم یکسانی هستند.
پروتاگوراس معتقد به نسبیت ارزشهاست و همة احکام اخلاقی را ذهنی میداند، چنانکه از سخن مشهورش «انسان معیار همه چیز است» چنین برمیآید که او معتقد به نسبی بودن احکام ارزشی است. سقراط می گوید: که معنای این عبارت این است که هر چیزی برای من آن گونه وجود دارد که من آن را مییابم و برای تو آن گونه وجود دارد که تو مییابی، چون من و تو انسان هستیم.
نتیجه: معنای این عبارت که انسان معیار همه چیز است این است که هر چیز برای هر کس همان است که پدیدار میشود. به هر حال، پروتاگوراس را میتوان یک ذهنگرای افراطی (اصالت حس یا اصالت پدیدار) دانست براین اساس، او هیچ واقعیت مستقلی را درورای پدیدارها و نمودها قائل نیست یعنی بین بود و نمود تفاوتی قائل نیست.
گرگیاس:
گرگیاس(483-375ق.م) دومین سوفسطایی بزرگ نسل اول و معاصر پروتاگوراس است. گرگیاس نیز درصدد اثبات این سه فرضیه است:
1- چیزی وجود ندارد.
2- اگر هم وجود داشته باشد قابل شناخت نیست.
3- و اگر هم قابل شناختی باشد، قابل انتقال به دیگران نیست.
بدین ترتیب، او در انکار واقعیت، پارا فراتر از پارمیندس، زنون و ملیسوس نهاده است، چون آنها دست کم واحد را موجود میدانستند، اما او حقیقت را موجود یا در دسترس و شناختپذیر نمیداند.
استدلال گرگیاس بر شکاکیت
گرگیاس برای اثابت فرضیه اول دو دلیل اقامه میکند:
دلیل اول: او استدلالش را با این جمله آغاز میکند: «لا وجود لاوجود است» سپس چنین ادامه میدهد: یا بین وجود و لاوجود هیچ تفاوت و فرقی نیست و یا بین این دو فرق است. اما اگر بین آن دو فرق نباشد، در نتیجه، چیزی وجود ندارد، چون لاوجود، وجود ندارد، و وجود هم بنابرفرض، با لاوجود فرقی ندارد؛ یعنی وجود هم وجود ندارد. و اگر بین آن دو فرق باشد، در این صورت، لاوجود موجود خواهد بود، و چون وجود هم خود لاوجود است، در نتیجه، وجود موجود نخواهد بود.
نتیجه: فرضیة اول، یعنی این گزاره که«چیزی وجود ندارد» اثبات میشود.
نقد دلیل اول: در این استدلال فرقی بین وجود، موجود و لاوجود گذاشته نشده است. از طرف دیگر، اگر برای لاوجود ، وجود فرض شود، دیگر لاوجود نخواهد بود. اما جمله«لاوجود لاوجود است» توتولوژی و این همانی است و جمله معناداری نیست چنین جملههایی خبری به ما نمی دهد، بنابراین هیچ افادهای هم ندارد و فقط موضوع دوباره به صورت محمول تکرار شده است. در گزارههای توتولوژی فقط یک مفهوم وجود دارد، درحالی که در یک جمله حامل خبر باید دو مفهوم مستقل از هم بر یکدیگر حمل شوند و مخاطب را از وجود رابطة واقعی بین آن دو مفهوم مطلع سازند. نکته دیگر این که «است» در جملة «لا وجود لا وجود است» به معنای «هست» نیست، بلکه نقش رابط را دارد.
علاوه بر این که اگر هم بپذیریم که لاوجود هست، یعنی لاوجود وجود دارد، نمیتوان از آن نتیجه گرفت که وجود، موجود نیست، چنانکه از جملة «لا انسان موجود است» نمیتوان نتیجه گرفت که «انسان موجود نیست» مگر بگویید که لا وجود و وجود متناقضانند.
دلیل دوم: گرگیاس برای فرضیه اول دلیل دیگری را نیز بیان میکند مبنی بر اینکه: موجود یا واحد یا کثیر، یا حادث یا قدیم. و اگر موجود هیچ یک از اینها نباشد وجود نخواهد داشت. مقصود گرگیاس این است که اگر برای استدلالهای متضادی که فیلسوفان ارائه کردهاند، مخصوصاً تردیدهایی که ملسیوس و زنون در باب وحدت و کثرت و دیگر محمولاتی که بر «موجود» حمل میشود، اعتباری قائل شویم، باید از استدلالهای این دو در باب وحدت و کثرت و... نتیجه بگیریم که موجود، وجود ندارد، هر چند این نتیجه را خود آنها نگرفتهاند، از جمع اقوال این نتیجه به دست میآید.
دلیل فرضیه دوم: فرضیه دوم این بود که اگر چیزی هم وجود داشته باشد قابل شناخت نخواهد بود. چون اگر چیزی قابل شناخت باشد برای درستی آن باید تضمینی وجود داشته باشد و چنین تضمینی نیست چون تضمین یا باید در ادراک حسی باشد یا در تفکّر و تصور. اما در ادراک حسی وجود ندارد، چون حس خطا میکند، بنابراین اعتمادپذیر نیست. در تفکر و تصور هم وجود ندارد چون تصورات غلط هم امکان وجود دارند مانند انسان چند سر، کوه یا قوت و... بنابراین همانطور که توافق محسوسات نمیتواند دلیلی بر اعتمادپذیر بودن اداراک حسی باشد، توافق موضوعات تصور هم نمیتواند مستندی برای اعتماد قرار گیرد. بله، اگر ما تصور غلطی نداشتیم و چنین تصوری برای ما امکانپذیر نبود، در این صورت، توافق تصور میتوانست دلیلی برای اعتماد باشد.
دلیل بر فرضیه سوم: فرضیه سوم این بود که اگر موجود وجود داشته باشد و شناخت آن هم امکان داشته باشد، انتقال این شناخت به دیگران امکانناپذیر خواهد بود. برای اثبات این مطلب گفته اند که زبان ابزار انتقال و اعلام است و امکان ندارد که به واسطه لفظ و علامت، موضوعی را که از لحاظ ماهیت با آنها متفاوت است، اعلام کرد و انتقال داد؛ بنابراین، توانایی زبان که بخشی از وجود ماست، ناتوانتر از آن است که بتواند، موجودی را که خارج از وجود ماست اعلام کند. خلاصه این که ما نمیتوانیم به طور یقینی بگوییم که ادراکهای اولیة ما با ادراکهای اولیه دیگر افراد کاملاً یکسان است به این معنا که امکان ندارد تصور واحدی در دو شخص وجود داشته باشد.
دکارت:
دکارت برای وصول به یقین در همه چیز شک کرد و به همین دلیل، شک او را شک روشی گفتهاند. او برای تبیین شک خود، مراحل دوازدهگانهای را ذکر میکند و معتقد است که این احتمال وجود دارد که هر آن چه ما میدانیم جز خواب و خیالی بیش نباشد، و احتمال وجود شیطان فریبکار که دائماً ما را به خطا اندازد، منتفی نیست. سخن نگارنده این است که نمیتوان با فرض شک در همه چیز، احتمال واقعیتدار بودن یا نبودن آنها را بیان کرد، چون وقتی میتوانیم شیئی را واقعیتدار بدانیم که قبل از آن معنا و مفهوم «واقعیتداربودن» را درک کرده باشیم. بنابراین، احتمال این که همه در خواب و خیالند، مستلزم بیمعنایی خواب و خیال است، چون خواب در تقابل با بیداری معنادار است و خیال در تقابل با واقع درک میشود. نتیجه این که شک روشی به این شکل که در همه امور شک داشته باشیم، امکان وجود ندارد. همچنین معتقد هستم که دکارت علاوه بر شک روشی به دلیل اعتقاد به ثنویت ذهن و عین به سوی شکاکیت واقعی نیز گراییده است.
شک دکارتی:
مراد از شک دکارتی شک دستوری یا روشی است دکارت به دلیل اینکه معتقد به ثنویت ذهن و عین است. برای تبیین ارتباط ذهن و عین دچار مشکل میشود. در نتیجه، مساله معرفت و شناسایی آدمی نسبت به عالم خارج، نیز با مشکل مواجه شده و در نهایت، منجر به شکاکیت خواهد شد. چرا که معرفت آدمی نسبت به عالم خارج، مستلزم نوعی ارتباط میان ذهن و عین است و این ارتباط مقتضی نوعی اتحاد و یگانگی میان ذهن و عین خواهد شد. از این رو، بدیهی است که با ثنویت کامل ناسازگار است. دکارت هر چند بخشی از تصورات را ناشی از تأثیر عالم خارج در اندامهای حسی ما به واسطه تجربة حسی میداند اما براساس اصول فلسفهاش تبیین دقیقی از آن تأثیر و تصورات ناشی از آنها را نتوانست ارائه دهد. این مباحث موجب شد که فیلسوفانی نظیر، لایبنیتس(1716-1646) و اسپینوزا(1677-1632) و مالبرانش(1715 – 1638) که از پیروان دکارت و معروف به عقلگرایان بودند، به این نظریه متمایل شوند که عالم خارج تأثیری در عالم ذهن ندارد. فلاسفة تجربی مذهب که عمدتاً انگلیسی بودند، در مقابل عقلگرایان معتقد بودند که ذهن لوح صافی است که بر اثر تأثیر امور خارجی از راه حواس دارای صور ادراکی میشود. ذهن آدمی نیز هیچگاه دارای تصورات فطری و ما تقدّم از تجربه نیست. این جریان با جانلاک(1704-1632م) آغاز شد، با جرج بارکلی(1753-1685م) ادامه یافت و در (دیوید هیوم) (1776 – 1711م) سرانجام به شکاکیت منتهی شد. در نتیجه، نفی ارتباط و تأثیر عالم خارج بر ذهن آدمی از سوی عقلگرایان همانند فلسفه تجربهگرایان به نوعی منجر به شکاکیت شده است. از طرف دیگر، تجربهگرایان، نهایتاً با انکار و نفی مفاهیم کلی، ضروری، انتزاعی و دیگر معانی فلسفی، هم چون جوهر، علیت، کاشفیت مدرکات ذهنی از عالم خارج و روابط میان اشیا را که بر اساس تجربه حسی، قابل تبیین نبود، انکار کردند و در نهایت، به شکاکیت پناه بردند.
زمینه شک دکارتی:
اروپا، در قرنهای چهاردهم و پانزدهم دچار یک سردرگمی فلسفی شده بود مباحث در این دوره بیشتر بر سر ناتواناییهای عقل بود بحث در این بود که آیا عقل میتواند ما را به حقیقت واصل کند یا نه. بعضی معتقد بودند که عقل توان رساندن آدمی به حقیقت را ندارد. به همین دلیل، باید به تعالیم دینی بازگشت.
از طرف دیگر وجود تحولات شگرف علمی، کشف قاره آمریکا، اختراعات و توسعة صنعتی، طرح و ارائه نظریههای جدید در علوم مختلف از جمله در فیزیک و ستارهشناسی همانند نظریه کپرنیک که به نوعی انقلاب در علوم نجوم بود، تمام اینها موجب یک سردرگمی فراوان شد. کشف قاره آمریکا بسیاری از افسانههای یونانی را ابطال کرد و عالم را بزرگتر و وسیعتر از آنچه آنها می گفتند، نشان داد. هیئت بطلمیوسی به کلی دگرگون شد. از همین جا اعتبار علوم و یقینیبودن آنها مورد تزلزل قرار گرفت و این تزلزلها به افکار و اعتقادات دینی هم وارد شد و آنها را از قطعیت انداخت. این جریان منجر به شک و تردید در اعتقادات و افکار مختلف دینی گردید.
میشل دومونتنی معروف به«شکّاک تالارامرسون» معتقد است که اصولاً فلسفه تلاشی توانفرسا در این جهت است که آدمی بگوید نمیدانم. براساس اعتقاد مونتنی چون نمیتوان چیزی را اثبات کرد بگذارید هرکس هرطور که میخواهد و براساس هر مذهبی که دارد زندگی کند. البته این اندیشه ها براساس هیومنیسم، یعنی انسانگرایی است که از قرن دوازدهم آغاز شده است.
دکارت در قرن هفدهم برای از بین بردن شک مونتنی که شک عام و فراگیر بود تلاش کرد. پس از او کانت برای مقابله با شکاکیت هیوم، تلاش فراوان کرد.
هیوم:
هیوم یک شکّاک است چرا که نتیجه قطعی و منطقی آرای او به شکّاکیّت میانجامد، زیرا در نظر او، تمام محتویات ذهن آدمی متشکل از انطباعات و تصوراتی هستند که منشأ همه آنها تجربهی حس است. او معتقد است که برای رسیدن به معرفت قانون کلی نیاز داریم و قانون کلی هم به دست آدمی نیست زیرا از طریق تجربه نمیتوان به قانون کلی دست یافت. چون تمام گزارههای تجربی مبتنی بر گزاره «طبیعت یکنواخت عمل میکند» هستند و خود این گزاره تحلیلی نیست زیرا محمول «یکنواخت عملکردن» مندرج در موضوع «طبیعت» نیست، بنابراین گزاره یاد شده، تجربی و غیر ضروری است و با تجربه هم نمیتوان آن را اثبات کرد، چون مستلزم دور باطل است. در نتیجه، چون قانون کلی تجربی نداریم، حصول معرفت امکانناپذیر است. بدین ترتیب، هیوم توانایی عقل را در حوزههای اندیشه، تخطئه میکند و معرفت یقینی به قوانین طبیعت را امکانناپذیر میشمارد، چرا که از مشاهدات جزئی نمیتوان هیچ قانون کلیای را بدست آورد. هیوم علت و ضرورت را نیز به دلیل این که از هیچ انطباعی ناشی نمیشوند، نفی میکند. وی معتقد است که علت، صرف عادتی است که از تکرار مشاهده پدید آمده و تعمیم یافته است. هیوم معتقد است که نه میتوان خدا را اثبات کرد و نه انکار. او بهترین کار را اجتناب از قضاوت در این گونه مسائل ابدی میداند.
کانت:
کانت آدمی را ناتوان از شناخت واقع دانسته است. به همین دلیل، کانت معتقد است که عقل نظری تنها پدیدارها را درک میکند و از ادراک شیء فینفسه ناتوان است. شکاکیت کانت زمینهساز شکاکیتهای بعد و پیچیدهتر از شکاکیتهای قبل از اوست، چون در واقع، شکاکیت خام گذشته که ناشی از اصالت واقع خام بود به شکاکیتهای پیچیدهای تبدیل شد که کانت زمینهساز آن بود. فلسفه کانت، امکان شناختِ آن چه در ورای ذهن وجود دارد به همان صورت که وجود دارد، مورد تردید و حتی انکار قرار داده است. او معتقد بود که ذهن مانند لوح صاف و آینه نیست که خارج را آن طور که هست، بازتاباند، بلکه ذهن در فرآیند شناسایی دخالت میکند و مقولات پیشین خود را بر آنها تحمیل می کند. بنابراین، فلسفة او یک فلسفهای عینکی است و جهان را از پشت عینک ذهن میبیند و براین اساس، انسان را ناتوان از شناخت جهان به همان صورتی که وجود دارد، میداند. او معتقد است که جهان باید با ذهن منطبق شود نه ذهن با جهان، و این چرخش را انقلاب کپرنیکی نامیده است. کانت شناخت شیء فی نفسه را با عقل نظری ناممکن دانسته و گفته است که ذهن آدمی تنها توان شناخت نمود و پدیدار را دارد و از شناخت بود و دیدار محروم است.
قرآن و شکاکیت:
در قرآن کریم بیش از 730 آیه درباره ابعاد مختلف معرفت و شناخت وجود دارد همه آیات برای هدایت بشر نازل شده است، تا بشر بتواند از عمر گرانبهای خود بیشترین بهره را ببرد. در این جا به بعضی از این موارد اشاره میکنیم:
1- (عَلَّمَ الإنْسانَ ما لَم یَعْلَمْ» خداوند به انسان آن چه را نمیدانست آموخت.
از این آیه استفاده میشود که خداوند به انسان علم آموخته است.
2-(یا أیّهَا النّاسُ قَدْ جائَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ و أنْزَلْنَاأِلَیْکُمْ نُوراً مُبیناً) ای مردم برای شما از جانب پروردگارتان برهانی آمده است و برای شما نوری روشنکننده فرستادیم.
از این آیه بدست میآید که برهان و دلیل مانند نور است که خارج و واقع را روشن و آشکار میکند.
(و لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَکْتُمُوا الْحَقَّ وَ اَنْتُمْ تَعْلَمُون) حق را با باطل مشتبه نسازید تا حق را به پوشانید، در حالی که میدانید.
از این آیه استفاده میشود که حق با باطل برابر نیستند، و امکان شناخت حق و باطل وجود دارد.
از این آیات استفاده میشود که حصول علم یقیننی نه تنها برای همة افراد بشر در سنین مختلف ممکن است، بلکه اتباع از علم یقینی مطلوب بوده و دربعضی از موارد کتمان آن قبیح و ناپسند است. شناخت و علم یقینی نوری است که از جانب خداوند متعال بر انسانها عنایت میشود. انسان هر چه بیشتر به تزکیة نفس و تقوا بپردازد، آمادگی بیشتری برای دریافت علوم مختلف پیدا میکند و علوم بسیاری را که قبل از آن کسب کرده است، یقینیتر خواهد شد. خداوند متعال عقل و حواس آدمی را ابزاری برای شناخت قرار داده است و تشویق فراوانی بر تحصیل علم و معرفت و وصول به حیات معقول میکند. قرآن تأکید فراوانی بر پذیرش مطالب براساس دلیل و برهان دارد و تبعیت کورکورانه و غیر محققانه را نکوهیده است. قرآن اصرار زیاد بر مطالبة دلیل و برهان برای هر ادعایی دارد و هر گونه اظهار نظری را که مبنی بر علم یقینی نباشد، خطاپذیر و غیرجایز میداند.
مکتب جزم
بزرگان فلسفه در هر دوره و عصری پیرو مکتب جزم و یقین بودهاند و از نظر آنان فیلسوف کسی است که از احوال موجودات جهان خارج، در حدود قدرت و توانائی انسانی اطلاعات صحیح بدست آورد. پیروان مکتب جزم همگی بر این مطلب اتفاق نظر دارند که آنچه در خارج است، همان نیز با تمام خصوصیات در ذهن ما قرار دارد. به خاطر این عقیده فلسفه را چنین تعریف کردهاند:
« هوا العلم باحوال اعیان الموجودات علی ما هی علیه فی نفس الامر بقدر الطاقة البشریة» فلسفه آگاهی از واقعیت موجودات عینی جهان است به نحوی که در واقع هست در حدود توانائی انسان. نظریاتی که همگی اطراف نظریه جزم و یقین(دگماتیسم) دور میزند مطرح میکنیم. نخست نظریات حکیمان یونان باستان و سپس دوره اسلامی را مطرح میکنیم:
1- نظریه سقراط درباره علم:
در این مورد از سقراط نظریه خاصی نقل نشده است جز اینکه میگفت: «دانشی ندارم و تعلیم نمیکنم من مانند مادرم فن مامائی دارم، او کودکان را در زادن کمک میکند، من نفوس را یاری میکنم که زاده شوند یعنی به خود آیند و راه کسب و معرفت را بیابند.» این همان روش معروف سقراطی است که به آن «دیالک تیک» نیز گفتهاند.
2- نظریه افلاطون درباره علم:
اساس نظریه افلاطون را درباره حقیقت ادراک و ارزش معلومات، سه چیز تشکیل میدهد:
الف) مثال یارب النوع: وی برای هر نوعی از انواع طبیعت، مانند انسان و اسب حتی نبات و امور معنوی از قبیل شجاعت و عدالت، یک فرد تام و کامل مجردی میاندیشد که مربی و پرورنده افراد مادی آن نوع، و صورت کامل همه آنها است و اصل و ریشه تمام افراد آن نوع به شمار میرود. اشراقیون، به شدت از این طرفداری کرده و مشائیون در ابطال آن کوشیدهاند. صدر المتألهین که پیوسته میکوشد میان دو مکتب، الفت و آشتی بدهد به (اثبات ارباب انواع) گرایش بیشتری نشان داده است.
ب) آفرینش روح قبل از بدن: وی معتقد است که روح بیش از تعلق به بدن در دنیای طبیعت در عالم مجردات و معقولات وجود داشته است و مثالها و ربالنوعها را کاملاً درک نموده و آنها را میشناخته است، آنگاه به عالم کون و طبیعت آمد پردهای روی آگاهیهای او افتاد و به نوعی آنها را فراموش کرد اما به کلی محو و نابود نگردید.
سرانجام افلاطون نظر میدهد که محسوسات ظهورند نه حقایق، فانی و گذرا هستند نه اصیل و باقی، و علم بر آنها تعلق نمیگیرد و علم پیوسته به معقولات و مثالها تعلق میگیرد.
ج) علوم یادآوری است نه یادگیری: علم به محسوسات تعلق نمیگیرد، زیرا محسوسات متغیرند و متعلق علم باید ثابت و کلی باشد زیرا واقعیت معرفت، همان درک(مثالها) است که واقعیتهای ثابت و دائم هستند و آنها معقولاتند نه محسوس، روح انسانی قبل از اینکه به طبیعت تعلق گیرد در عالم مجردات (مثالها) را مشاهده میکرد. بعداً در اثر مجاورت با بدن، و مخالطت با امور دنیوی، همه را از یاد برد، ولی از آنجا که در این جهان نمونه گذشتهها را میبیند، از رؤیت آنها که شباهتی به مثالها دارند آنها را به یاد میآورد. از این جهت تمام ادراکات تذکر گذشته است نه تعلم.
نظریه ارسطو درباره علم:
ارسطو شاگرد حکیم برزگ: افلاطون است و در مسائل زیادی از آن جمله مسأله (امثال) با استاد خود از در مخالفت وارد شده است و در مقام پوزش میگفت: افلاطون را دوست دارم اما به حقیقت بیش از افلاطون علاقه دارم.
از این جهت وی در مسائل مورد بحث، درست نقطه مقابل افلاطون فکر میکند و نظر میدهد. از آفرینش روح قبل از بدن در مکتب او خبری نیست بلکه روح، صورت بدن است و همراه با آن خلق میشود و روح در نخستین مراحل از هر علم و معلومی، خالی میباشد و واجد هیچ نوع معقول و معلومی نیست. بنابراین تمام آگاهیهای انسان یادگیری است نه یادآوری. ذهن انسان روز نخست فاقد هر نوع علم و آگاهی است، و تمام علوم برای انسان در همین جهان حاصل میشود و در مقام حصول آگاهی، ادراک جزئیات از طریق حس، مقدم بر ادراکات کلیات است.
نظریه حکمای اسلامی
فلاسفه اسلمی از نظریه ارسطو استفاده نموده و نظریات او را در تمام این موارد پذیرفتهاند، و در این مورد علاوه بر برهان، از سخن خدا نیز الهام میگیرند، آنجا که قرآن میفرماید: «والله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئاً و جعل لکم السمع و الابصار و الافئدة لعلکم تشکرون » خداوند شما را از شکم مادرانتان بیرون آورد در حالی که چیزی نمیدانستید و برای شماها، گوشها و چشمها و دلها داد تا سپاسگزار شوید.
بنابراین تمام ادراکات انسانی کلیاتی است که بعداً حاصل شده و در حصول آنها، حواس ظاهری نقش اساسی دارند.
البته معنی آیه دعوت به تک ابزاری نیست، زیرا در عین حال که ما حس و عقل را دو ابزار مختلف میدانیم ولی بهرهگیری از ابزار عقل، در تصورات و تصدیقات، در بدیهیات و نظریات بدون زمینهسازی حواس ظاهری، امکانپذیر نیست در این نظریه، تمام تصورات نظری و بدیهی اموری است که عقل آنها را از معانی حسیه به نوعی به دست میآورد، خواه آن متصور عقلی در مقام مقایسه به خارج از قبیل مفهوم به مصداق باشد، یا از قبیل عنوان به معنون و منتزع نسبت به منشأ انتزاع، مانند فوقیت و غیره، مقصود از کلمه «غیره» مفاهیمی مانند «وجود» و «وحدت» است تمام این مفاهیم کلی از ادراکات جزئی بدست میآید.
از نظر فلاسفه اسلامی، عقل قلمروهای مختلفی از تصورات و تصدیقات، بدیهیات و نظریات دارد مانند:
1- ادراک وجود و عدم و وحدت و کثرت، ضرورت و امکان و امتناع و سائر امور عامه در مورد تصورات بدیهی
2- انسان و اسب و درخت و دیگر مفاهیم کلی( که از طریق تجرید جزئیات به دست میآید) در مورد تصورات نظری
3- تصدیق به امتناع اجتماع نقیضین و امتناع ارتفاع آنها در مورد تصدیق بدیهی.
4- تصدیق به اینکه سه زاویه مثلث مساوی با دو زاویه قائمه است در صور تصدیق نظری.
در حالی که عقل دارای چنین ادراکات کلی است اما این ادراکات بدون اعمال حس و بدون تماس انسان با جهان خارج، امکانپذیر نیست.
سخنی از صدرالمتألهین:
صدرالمتألهین در این مورد که کلیه ادراکات انسان ریشه حسی دارند سخنی دارد.
«حواس مختلف انسان مانند جاسوسان گوناگون هستند که از نقاط مختلف گزارش میآورند و آنها به نفس کمک میکنند که مفاهیم کلی مجرد را درک کنند، و او را آماده میسازند برای آگاهی از تصورات و تصدیقات بدیهی آنگاه در سایه آمیختن این دو با هم نفس قادر بر کسب تصورات و تصدیقهای نظری میگردد.
این حکیم بزرگ در این جمله با صراحت هر چه کاملتر میرساند که اگر اعمال حس در کار نبود و یک چنین جاسوسان گوناگون نبود، هرگز نفس آماده درک مفاهیم عقلی از تصورات و تصدیقات از بدیهیات و نظریات نبود. بنابراین تصور جزئی، مقدم بر تصور کلی از تصور و تصدیق است و تصورات جزئی است که به نفس آمادگی میبخشد که یا از یک سلسله افراد با حذف ممیزات مفهوم مشترکی به نام انسان و اسب انتزاع کند و یا به او نیرو میبخشد از مشاهده و واقعیتهائی، مفهوم وجود، وجود و یا مفهوم شیء را در فضای خود بسازد.
نتیجه:
اولاً واقعیت وجود دارد. ثانیاً شناخت واقعیت امکانپذیر است. دلیل بر اینکه شناخت واقعیت امکانپذیر است بداهت و وجدان است. مطمئناً چیزهایی وجود دارند که ما مجذوب آنها هستیم یا مکروه ماست. حتی اگر خیال باشد از آن جهت که در ذهن و نفس ما وجود دارد امور واقعی هستند از امر خیالی از آن جهت که در نفس ماست لذت یا نفرت میبریم خیالات سهمی از وجود دارند که وجودشان نفسانی است وجود هر چیزی که به تجرد نزدیک شود قویتر است و حکم به نفی وجود از اشیا(انکار واقعیت) در صورتی ممکن است که وجود را برای آنها تصور و اثبات کرده باشیم و بدین سبب میگوییم فلان چیز وجود ندارد که فلان اثر را که از آثار موجود واقعی است ندارد. نتیجه این که نفی واقعیت به معنای اثبات واقعیت است. اهل سفسطه براهینی اقامه کردند مبنی بر اینکه آنها در بازی با الفاظ از فلاسفه تواناتر و ماهرند و میتوانند قیاسات صوری را چنین ترتیب دهند که به کشف و اثبات واقع منتهی نشود و حق را باطل و باطل را حق جلوه دهند.
منابع و مآخذ
• شکاکیت (نقدی بر ادلّه)
دکتر علی عسگری یزدی
• شکاکان یونان
یحیی مهدوی
• شناخت در فلسفه اسلامی
استاد جعفر سبحانی
• ترجمه و شرح نهایة الحکمة
علامه سید محمدحسین طباطبائی جلد اول دکتر علی شیروانی
• شرحی بر «تمهیدات» کانت
مقدمهای به فلسفه انتقادی جلد اول ترجمه محمد رضا حسینی بهشتی
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد |